www.iiiWe.com » روایت زیباییست بخوانید

 صفحه شخصی نازنین دانشمند   
 
نام و نام خانوادگی: نازنین دانشمند
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی عمومی
شغل:  مهندس کامپیوتر - نرم افزار
تاریخ عضویت:  1389/06/14
 روزنوشت ها    
 

 روایت زیباییست بخوانید بخش عمومی

16

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم؛ پیرمرد با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون گره کرده! (که میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها)

خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!

ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!

ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!

ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟

ـ خب پیرمرد ِ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه!

ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیاء کجا رفته؟!…



سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد! بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم.

به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد میخواست پیاده شود، دستش را داخل جیبش برد، پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت و گفت:”دخترم این چند تومنیه؟”

بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود! خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.

اما روایت بعدی:

سوار بر اتوبوس داشتم به خانه می رفتم، نزدیکی های عصر بود و من روز خیلی سختی داشتم چون آخر ماه بود و من هم به عنوان حسابدار ارشد، توی بانک سرم خیلی شلوغ شده بود… .

اتوبوس نگه داشت پدری همراه سه فرزندش وارد شد، و کنار من نشست. کمی بعد از حرکت ماشین سر و صدای بازی و شادی بچه ها بلند شد به طوری که برای همه ی مسافران ناراحت کننده شده بود. بچه ها داشتند بلند بلند بازی می کردند و پدرشون هیچ حرفی نمی زد انگار نه انگار. کمی که گذشت به خودم گفتم بد نیست تذکری به این مرد پررو بدم و بگم این چه وضع تربیت بچه هست!

من: آقا… آقا با شمام. لطفا کمی بچه هاتون رو کنترل کنید سرو صداشون همه را ناراحت کرده.

مرد: خیلی معذرت می خوام متوجهشون نبودم آخه مادرشون همین الان تو بیمارستان فوت کرد و من نمی دونم چطور این خبر رو بهشون بدم.

این جمله مرد مثل آب داغی بود که رویم ریخت. حالا دیگر سرو صدای بچه ها آزار دهنده نبود، حالا دیگر حاظر بودم دنیا را فدای لبخند یکی از آن سه کودک بکنم.


نتیجه: خیلی وقت ها عصبانی می شویم، خیلی وقت ها درست فکر نمی کنیم، خیلی وقت ها از انسان بودن دور می شویم. بهتر نیست این طور موقع ها دوربین زندگییمان رو کمی جابجا کنیم و از زاویه بهتری به موضوع نگاه کنیم؟

پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390 ساعت 08:02  
 نظرات    
 
جواد عزیزی اجیرلو 13:49 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
3
 جواد عزیزی اجیرلو
ok
سیامک مطلبی 15:53 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
3
 سیامک مطلبی
بله واقعا درسته
مهدی ناطقی 16:31 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
1
 مهدی ناطقی
آفرین
Mostafa Atighi 17:05 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
1
 Mostafa Atighi
بسیار عبرت آموز
رابین صدیق پور 17:11 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
2
 رابین صدیق پور
خیلی زیبا بود.
مرسی.
روح اله حیدری 17:20 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
2
 روح اله حیدری
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی ...
آموزنده بود . ممنون
مهدی ناظمی 17:43 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
2
 مهدی ناظمی
باشد که زود قضاوت نکنیم
مژگان فدایی 17:59 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
4
 مژگان  فدایی
عالی بود ممنون.
یحیی بهمنی 18:56 پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390
5
 یحیی  بهمنی
و چقدر زیادند این اتفاقات که از کنارشان رد می‌شویم و هیچ نمی‌فهمیم!!!
زیبایی دنیا، سهم همه است؛ آن را مال خودمان ندانیم....
محمد مهدی مدرس نیا 00:06 آدینه 30 اردیبهشت 1390
2
 محمد مهدی مدرس نیا
nice
مهدی فولادگر 07:36 آدینه 30 اردیبهشت 1390
1
 مهدی فولادگر
جالب بود
ممنون
رضا صیادفر 20:12 آدینه 30 اردیبهشت 1390
1
 رضا صیادفر
دانشگاه بین المللی قزوین دانشگاه خوبی است.
فرزاد میوه چیان 22:43 آدینه 30 اردیبهشت 1390
8
 فرزاد میوه چیان
ممنون . عالی بود .
ای کاش همیشه بتونیم دوربینمونو در بهترین زاویه قرار بدیم .
سید احمد فلاح 16:18 شنبه 31 اردیبهشت 1390
1
 سید احمد فلاح
خیلی ممنون
عالی بود
اکبر فرح بخش 16:32 شنبه 31 اردیبهشت 1390
1
 اکبر فرح بخش
خدا به دادمان برسد با این تفکرات عجولانه
رسول والی 18:08 شنبه 31 اردیبهشت 1390
1
 رسول والی
تمام موهای بدنم راست شد

مخصوصا در مورد دومی
مهدی رجالی 19:12 شنبه 31 اردیبهشت 1390
6
 مهدی رجالی
روز اول مهر بود.
معلم وارد کلاس شد.
دانش آموزی بلند "برپا" گفت و همه بچه ها روی پا ایستادند.
چشم معلم به دانش آموزی روی نیمکت آخر افتاد که نشسته و به او پوز خند می زند.
تصمیم گرفت که همین روز اولی زهره چشمی از دانش آموزاش بگیره.
هنوز همه ایستاده اند.
به آخر کلاس رفت و کشیده ی محکمی به صورت اون دانش آموز نواخت.
و فریاد که : پدر سوخته!!! چرا تو بلند نشده ای؟؟
.
.
کودک اشاره ای به پاهای فلجش کرد و سرش را پایین انداخت.
...............
سیامک مطلبی 23:21 شنبه 31 اردیبهشت 1390
5
 سیامک مطلبی
آقای مهندس رجالی همکار عزیزم
من فکر میکنم آن معلم خودش نیاز به نشستن در کلاس اخلاق رو داره
شاهین کاظمی نژاد 10:10 یکشنبه 1 خرداد 1390
3
 شاهین کاظمی نژاد
عالی بود تشکر
افشین جوبه 14:38 پنجشنبه 5 خرداد 1390
3
 افشین جوبه
چشمها را باید شست،جور دیگر باید دید.........